محل تبلیغات شما



"ش" به او زنگ زد و گفت : کار اش دارد و باید ببیند اش ، ولی "ش" که هیچ وقت زنگ نمی زد همیشه پیام می داد آمد به دیدن اش ، گفت : برویم به همان راه همیشگی . رفتند. ولی آنجا که راه همیشگی نبود ! اصلا راه همیشگی یی وجود نداشت، هر وقت همدیگر را دیده بودند جاهای مختلف بود. راهِ همیشگی ، آن راهی که هیچ وقت وجود نداشت طی شد . در راه ِ برگشت "ش" گفت: بیا برویم به خانه ات در همان کوچه همیشگی، کدام خانه ؟ کدام کوچه ی همیشگی؟ چرا برای "ش" همه چیز "همیشگی" بود ولی برای
به صفحه ی تلویزیون خیره شده بود، اتاق تاریک بود و فقط "نورِصفحه ی تلویزیون" بود که تمامِ صورتش را فراگرفته بود . "شدتِ نور" با تغییرِسکانس های فیلم بود که کم و زیاد می شد . نور زیاد شده بود ، گویی روشن ترین جای فیلم بود ، بازیگرِ فیلم داشت این دیالوگ را می گفت : " اگر خوشبختی وجود داشته باشد و من بتوانم بهایش را پرداخت کنم ." دیالوگ را ناتمام گذاشت و فیلم را متوقف کرد درست شبیهِ زندگی اش که هیچ وقت عادت نداشت هیچ حرفی را تا آخر بشنود.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

معرفی کتاب love66s.blogfa.com